حدود 22 قرن پیش ، شخصى بود به نام ((ماریا)) کنار دریا زندگى مى کرد، او منظره هاى زیبا و قشنگ دریا و دشت سرسبز، گیاهان ، شکوفه ها، گلهاى قشنگ و شاداب ، دلربا، و مرغان و پرندگان رنگارنگ ، گوناگون رفت و آمد آنها و صدا و ترانه و چه چه دلنواز آنها، آن هم در هواى بسیار مطبوع و گواراى بهارى کنار دریا را مى دید و مى شنید.

غروب کنار دریا و شب مهتابى و ستارگان چشمک زن و هوا و فضاى معطر و با صفاى صبحگاهان و خیلى چیزهاى دیگر را نیز مى دید که همه با نظم ، زیبایى و قشنگى مخصوصى ، هر کدام در جاى خود به زندگى ادامه مى دهند.

با خود مى گفت : اینها همه نشانه وجود خداى بزرگ است ، او است که چنین منظره هاى شاد و باصفا را پدید آورده ، او است که این نظم و هماهنگى را آفریده ، اوست که ماه و خورشید و کوه و دشت و دریا و پرندگان و آهوهاى قشنگ را خلق کرده است ... آرى این همه نقشه هاى عجیب که در در و دیوار جهان موجود است ، همه نشانه هاى اوست ، بنابراین هرکس درباره خداى آنها نیندیشد، همچون نقش دیوار خواهد بود.

ماریا دور از اجتماع ، با فکر آزاد و باز خود به زودى پى برد که خداوند بزرگ ، این جهان را آفریده و باید به سوى او رفت و بندگى او کرد.

از آن پس ((ماریا)) دل از دنیا کنده و لباس مویین مى پوشید، و همواره در یاد خدا بود، و ستایش و سپاس او مى کرد، و چون عاشق دلداده ، با همه وجود به عبادت خدا مشغول بود صداى دلنواز بلبلان ، کنار غنچه هاى رنگارنگ ، و صوت امواج ملایم دریا، و ناله مناجات گونه پرندگان دیگر در نیمه هاى شب و سحرگاهان باعث مى شد که ماریا بیشتر عبادت خدا کند، و سجده هایش را طولانى تر نماید و هماهنگ با سایر موجودات به راز و نیاز با خدا بپردازد.

او دیگر از آن پس ((عابد)) خوانده مى شد، زیرا چنان شیفته خدا شده بود که همواره در یاد خدا بود و عاشقانه خدا را پرستش مى کرد، و زندگى را سالها به این ترتیب گذراند، گرچه بسیار سالخورده شده بود اما دلى شاد و جوان داشت .

ماریا گاهى در دشت خرم و آزاد و سبز کنار دریا گردش مى کرد، روزى در حال گردش ، چند گاو و گوسفند بسیار زیبا، چشم او را خیره کرد، به نزدیک رفت ، جوان بسیار زیبایى را دید که چند گاو و گوسفند را در بیابان مى چراند، چهره گوسفندان به قدرى زیبا بود که آدم مى خواست شب و روز به آنها نگاه کند، و پوست گاوها و بچه هایشان به قدرى شفاف و براق بود که گویا روغن صاف بر بدن آنها مالیده اند، خلاصه منظره بسیار دلربا و قشنگ بود، به ویژه اینکه جوانى با قد و قامتى همچون سرو، و با سیمایى همچون ماه درخشنده در کنار آن گوسفندها و گاوها به چوب دستیش تکیه داده بود و آنها را مى چراند. ((ماریا)) که از این منظره ، شگفت زده شده بود، خود را به نزدیک جوان رساند؟ و پرسید: تو کیستى و این گاو و گوسفندان از کیست ؟

جوان گفت : من ((اسحاق )) فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام که از پیامبران بزرگ الهى است هستم .

ماریا تا این سخن را شنید، عشق و شور سرشارى به دیدار ابراهیم علیه السلام پیدا کرد، از آنجا رد شد و از آن پس همواره از خدا مى خواست که زیارت ابراهیم خلیل علیه السلام را نصیبش گرداند.

ابراهیم خلیل روزى از خانه بیرون آمد و تصمیم گرفت که به سیر و سیاحت و گردش در دشت سرسبز و خرم فلسطین بپردازد، او همچنان که به گردش خود ادامه مى داد کوه هاى سر به فلک کشیده و گیاهان رنگارنگ و شکوفه ها و گلها و هواى آزاد و گوارا را مى دید و نشانه هاى خدا را مشاهده مى کرد و لذت مى برد به گونه اى که مى خواست دل از کوه ، دشت و صحرا نکند و به خانه بر نگردد، در این سیر خود به نزدیک دریاى مدیترانه آمد، و مدتى نیز به دیدن منظره هاى دریا و کرانه دریا پرداخت و آثار خداوند بزرگ را از نزدیک مى دید و روح پاکش به عشق خدا نزدیک بود از بدن کوچکش به سوى ملکوت پرواز کند... قلبش به یاد خدا مى تپید، و همه وجودش همراه گلها، غنچه ها، بلبلها و پرندگان دیگر صحرایى ، با خدا سخن مى گفت و محور نور و عظمت خدا شده بود.

ابراهیم علیه السلام همچنان به دیدار از دریا و اطراف دریا ادامه مى داد ناگهان دید پیرمردى در گوشه اى از همه چیز دست کشیده و مشغول نماز و عبادت است ، رکوع ها و سجده هاى مکرر، و حالت روحانى آن پیرمرد، ابراهیم علیه السلام را به خود جلب کرد، ابراهیم علیه السلام از همه چیز برید و به سوى او متوجه شد، و با عجله خود را به نزد آن پیر مرد عابد (که همان ماریا) بود رسانید، دید او لباس مویین پوشیده و صدایش به نام خدا بلند است .

ابراهیم که دوستان و یادکنندگان خدا را بسیار دوست داشت ، در حدى که حاضر بود جانش را فداى آنها کند، نزد او نشست تا نمازش تمام شود، پس از نماز او پرسید:

تو کیستى ، براى چه کسى نماز مى خوانى ؟

عابد گفت : من بنده خدا هستم و براى خدا نماز مى خوانم .

ابراهیم در فکر فرو رفت که آیا آن عابد، خداى حقیقى را مى پرستد و یا چیزهاى دیگرى را به نام خدا پرستش مى کند، از این رو پرسید: منظور تو از این خدا کیست ؟

عابد گفت : خدا کسى است که تو و مرا آفریده است .

ابراهیم علیه السلام دریافت که عابد، خداى حقیقى را پرستش مى کند، بسیار خوشحال شد از اینکه در این سیر و گردش ، دوست عزیز و همکیشى را پیدا کرده است ، از این جهت با چهره اى باز و پر محبت به عابد رو کرد و گفت :

عقیده ، روش و شیوه تو مرا مجذوب کرد، محبت تو در جاى جاى دلم قرار گرفت ، اگر مایل باشى دوست دارم با تو ماءنوس باشم و همچون یک برادر مدتى در کنارت بسر برم .

عابد گفت : من نیز مقدم شما را گرامى مى دارم و از دیدارت خوشوقتم (با توجه به اینکه عابد هنوز نمى دانست که او ابراهیم خلیل علیه السلام است ).

ابراهیم علیه السلام پرسید: منزل تو کجا است که هرگاه خواستم به زیارت و دیدارت بیایم .

عابد گفت : منزل من آن طرف دریا است . ولى چون در جلو، آب است و وسیله اى هم در اینجا نیست ، تو نمى توانى با من بیایى .

ابراهیم گفت : پس تو چگونه از روى آب به منزل خود مى روى ؟ عابد گفت : من چون بنده خدا هستم و همواره عبادت او را مى کنم ، خداوند به من لطف کرده ، به آب فرمان داده که مرا غرق نکند از این رو به اذن خدا روى آب راه مى روم تا به منزل خود مى رسم .

ابراهیم گفت : همان خدایى که به تو چنین لطفى کرده ، شاید به من نیز چنین لطفى کند و آب دریا را تحت تسخیر من نیز قرار دهد، نباید ناامید بود، بنابراین برخیز با هم به منزل تو برویم و امشب را در منزل تو باشیم .

عابد برخاست و همراه ابراهیم علیه السلام به سوى دریا روانه شدند، وقتى به دریا رسیدند، عابد به خدا توکل کرد و با یاد خدا پا روى آب گذاشت و روى دریا حرکت کرد، ابراهیم نیز بسم اللّه گفت و به دنبال عابد حرکت کرد، بى آنکه غرق شود، یا ترس و وحشت کند.

عابد تعجب کرد، جاى تعجب هم بود، زیرا او در تمام عمر طولانیش جز خود کسى را سراغ نداشت که روى آب راه برود، ولى اینک مى بیند این تازه مهمان ناشناس خیلى آرامتر و مطمئن تر از خود با سرعت از روى آب راه مى رود، فهمید که در دنیا بندگانى هم هستند که در بندگى از او بالاترند، چنانکه گفته اند: ((دست بالاى دست بسیار است )). این دو به راه خود ادامه دادند تا به ساحل دریا رسیدند و از آنجا به منزل عابد رفتند.

عابد که لحظه به لحظه به شخصیت معنوى و بزرگ ابراهیم علیه السلام پى مى برد، کم کم احساس کوچکى نزد ابراهیم مى کرد، از این رو بیشتر به ابراهیم احترام مى گذاشت و از پیدا کردن چنین دوست ، بسیار خوشحال بود.

ابراهیم علیه السلام که دوست خوبى پیدا کرده بود و ((ماریا)) نیز به مهمان بزرگوار و عزیزى رسیده بود، با هم به گفتگو پرداختند و از وضع روزگار صحبت مى کردند، تا اینکه ابراهیم علیه السلام از او پرسید، غذاى تو از کجا به دست مى آید؟

عابد اشاره به چند درخت بزرگى که در چند قدمى منزلش بودند کرد و گفت : این درخت ها هر سال میوه بسیار مى دهند، وقت رسیدن محصول میوه هاى این درخت ها را جمع مى کنم و در تمام روزهاى سال از آن مى خورم و همین مقدار براى من کافى است .

سپس سخن از مرگ و روز قیامت و فانى بودن دنیا یه میان آمد، ابراهیم پرسید: کدام یک از روزها از همه روزها بزرگتر است ؟

عابد گفت : آن روزى که خداوند، انسانها را به پاى حساب مى کشد و آنچه در دنیا انجام داده اند، مو به مو رسیدگى مى کند و نیکان را به بهشت و بدان را به جهنم مى فرستد که روز قیامت نام دارد.

ابراهیم از جواب جالب و کامل عابد خوشحال شد و به او گفت : بیا با هم براى خود مؤ منان گنهکار دعا کنیم تا خداوند آنها را در آن روز بزرگ ، نجات دهد و از خطرهاى آن روز حفظ کند.

عابد با ناراحتى گفت : من دعا نمى کنم .

ابراهیم پرسید: چرا؟

عابد گفت : مدت سه سال است یک خواسته اى دارم هر چه دعا مى کنم و از خدا مى خواهم که خواسته ام را برآورد، دعایم به استجابت نمى رسد و خواسته ام برآورده نمى شود، از این رو دیگر از خدا شرم دارم تا دعاى دیگر کنم ، لابد بنده خوبى نیستم که دعایم مستجاب نمى شود.

ابراهیم علیه السلام گفت : دوست عزیز. هیچگاه چنین سخن نگو، اگر خداوند دعا را مستجاب مى کند یا مستجاب نمى کند علت دارد؟ عابد گفت : چه علتى دارد؟

ابراهیم گفت : هرگاه خداوند بنده اى را دوست داشته باشد، نفس و مناجات و راز و نیاز او را نیز دوست مى دارد، مدتى دعاى او را مستجاب نمى کند تا آن بنده ، بیشتر در درگاه خدا راز و نیاز و مناجات کند، ولى به عکس اگر نسبت به بنده اى خشمگین باشد، گاهى دعاى او را زود مستجاب مى کند یا ناامیدش مى کند که او دیگر دعا نکند، زیرا خدا از نفس و مناجات او بدش مى آید، مناجات و راز و نیازى که از دل پاک و با صفا برخیزد، ارزش دارد، نه مناجات و راز و نیاز دروغین که از دل ناپاک برمى خیزد.

خوب ، حال بگو بدانم دعاى تو چیست که در این سه سال مستجاب نشده است ؟

عابد گفت : روزى در محلى مشغول نماز و عبادت بودم ، و سپس گردشى کردم ناگاه جوانى بسیار زیبا را دیدم که چند گوسفند و گاو را مى چراند که آنها نیز آنچنان قشنگ و خوش رنگ و جالب بودند که در تمام عمرم چنین زیبایى را ندیده بودم ، به خصوص آن جوان به قدرى نورانى بود که گویا نور از پیشانیش مى بارید، رفتم جلو و از او پرسیدم تو کیستى ؟ در جواب گفت : من فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام هستم و این گوسفندها و گاوها نیز از آن ابراهیم علیه السلام است که من آنها را مى چرانم . محبت ابراهیم خلیل در دلم جاى گرفت ، از آن روز تا حال قلبم براى دیدار ابراهیم خلیل علیه السلام مى تپد که نزدیک است به سوى او پرواز کند، از این رو از آن روز تا حال دعا مى کنم که خداوند افتخار زیارت ابراهیم علیه السلام را به من بدهد ولى هنوز دعایم مستجاب نشده است .

ابراهیم بى درنگ خود را معرفى کرد و در حالى که لبخندى در چهره داشت گفت : من ابراهیم خلیل هستم و آن جوان پسرم مى باشد.

عابد دریافت که دعایش مستجاب شده ، تا ابراهیم علیه السلام را شناخت با شور و شوق برخاست و دست محبت برگردن ابراهیم علیه السلام نهاد و او را در آغوش گرفت و بوسید و با دلى سرشار از معنویت و خلوص و امید گفت :((الحمد لله رب العالمین ؛ حمد و سپاس و شکر خداوند جهانیان را که مرا به آرزویم رسانید.)) سپس عابد گفت : اینک وقت را غنیمت شمرده براى همه مردان و زنان با ایمان دعا کنید تا خداوند آنها را از خطرهاى روز قیامت نجات بخشد، ابراهیم علیه السلام دست به دعا بلند کرد و با دلى پاک و حالتى روحانى عرض کرد: ((خدایا!پروردگارا! تو را به عزت و جلالت ، همه مردان و زنان با ایمان را از خطرات و سختیهاى روز قیامت نجات بده .))

عابد گفت : آمین .(3)

به این ترتیب عابد به آرزویش رسید و دعایش بر آورده شد، ابراهیم علیه السلام نیز در سیر و سیاحت خود، دوست خداشناس و خوبى پیدا کرد و گاهى به دیدار او مى رفت ، و هر دو از این دوستى ، خوشحال و شاد شدند.

و سرانجام این دو بزرگمرد درسهاى زیر را به ما آموختند:

1- باید دباره نشانه هاى خدا در جهان فکر کرد، و خدا را به خوبى شناخت .

2- باید خدا را با جان و دل عبادت و پرستش کرد و همواره در یاد او بود، و از نعمت هاى متنوع و بسیار او شکر و سپاس گفت .

3- باید دوستان خوبى برگزید، و دنبال دوستان خداجو رفت و با دوستان خدا خوب بود و با دشمنان خدا دشمن .

4- باید ما اهل مناجات و راز و نیاز با خداى بزرگ باشیم و روح و جان خود را با مناجات ، صفا بخشیم .

5- باید هیچگاه روز حساب و کتاب و سخت قیامت را فراموش نکنیم ، و با اعمال نیکمان براى آن روز توشه تهیه کنیم تا در آن روز رو سفید باشیم .

6- بالاخره باید هم براى خود و هم براى دیگران دعا کنیم ، تا خداوند همه را از خطرها نجات دهد و همگى را ببخشد.