زلیخا همسر شاه مصر بود، به حضرت یوسف علیه السلام تهمت زنا زد، سالها غرق در ناز و نعمت بود، ولى اینک ببینید فرجام او چه شد؟

سالهاى قحطى ، شوهرش عزیز از دنیا رفت ، و وضع او نیز به فلاکت عجیبى رسید. او که همواره در کاخ با انواع نعمتها و زرق و برقها روبرو بود، اکنون پیرزنى فرتوت و نابینا شده و بقدرى تهیدست گشته است که به صورت گدایانى در آمده و سرکوچه و بازارها دست گدایى به این و آن دراز مى کند. چنان سنگى بزرگ به پایش خورده که جهان با آن وسعتش ‍ چون سوراخ سوزن برایش تنگ گشته است .به او پیشنهاد کردند که خوب است به حضور یوسف علیه السلام سرور مصر بروى و از او تقاضا کنى تا به تو عنایتى کند. بعضى مى گفتند: نه ، چنین مکن ، زیرا ممکن است یوسف به خاطر سوابق تو، از تو انتقام بگیرد. او در جواب گفت : یوسفى که من مى شناسم ، معدن کرم و اخلاق است ، هرگز مرا کیفر نخواهد کرد. تا آنکه روزى زلیخا بر سر راه ، روى مکان بلندى نشست . وقتى که یوسف با جمعیت کثیر و شکوه خاصى از آنجا مى گذشت ، زلیخا گفت :

((سبحان الذى جعل الملوک عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوکابطاعتهم ؛

پاک و منزه است خداوندى که پادشاهان را به خاطر معصیت و گناه ، بنده کرد و بنده ها را به خاطر اطاعت ، پادشاه نمود.))

حضرت یوسف علیه السلام که این صدا را از این پیرزن نابینا شنید، فرمود: تو کیستى ؟ او جواب داد:

من همان کسى هستم که لحظه اى تو را از یاد نبردم و همواره تو را خدمت مى کردم ، اینک به کیفر هواپرستى خود رسیده ام به طورى که گدایى مى کنم . نخستین زن مصر در شکوه و جلال بودم ، اینک به صورت خوارترین زنان مصر در آمده ام .

سوز دل زلیخا، یوسف علیه السلام را به گریه در آورد، در حال گریه پرسید: آیا هنوز چیزى از محبت من در قلبت هست ؟

زلیخا گفت :

آرى ، به خداى ابراهیم سوگند، یک نگاه کردن به صورتت از براى من بهتر از تمام دنیا است که پر از طلا و نقره باشد.

یوسف از کنار او رد شد. بعد براى او پیام فرستاد که ناراحت نباش ، اگر شوهر دارى ، تو را از مال دنیا بى نیاز مى کنم ، و اگر ندارى تو را همسر خود قرار مى دهم .

زلیخا وقتى این پیام را شنید گفت : پادشاه مرا مسخره مى کند، آن وقت که جوان بودم و زیبایى داشتم به من اعتنا نکرد، اینک که پیر و نابیناى درمانده شده ام با من ازدواج مى کند؟!!

ولى حضرت یوسف علیه السلام به عهد خود وفا کرد. دستور تشکیل ازدواج و عروسى داد. در شب عروسى ، دو رکعت نماز خواند و خدا را به اسم اعظمش یاد کرد. جوانى و زیبایى و بینایى زلیخا را به او باز گرداند. شب زفاف ، یوسف زلیخا را دوشیزه یافت . خداوند دو پسر به نامهاى ((افرائیم )) و ((منشاء)) از زلیخا به او داد. با هم مدتى (به قول بعضى سى و هفت سال ) زندگى کردند تا مرگ بین آنان جدایى افکند.(4)

آرى ، چوب خدا، دوا هم دارد. نباید گفت : ما که غرق شده ایم ، چه یک نى چه صد نى !

سایه حق بر سر بنده بود

عاقبت جوینده یابنده بود

گرنشینى بر سر کوى کسى

عاقبت بینى تو هم روى کسى

گر زچاهى برکنى چندى تو خاک

عاقبت اندر رسى بر آب پاک

از امام صادق علیه السلام نقل شده ؛ یوسف علیه السلام به زلیخا گفت : چرا در گذشته با من آنگونه رفتار کردى ؟ (و مى خواستى اسیر دام عشق تو شوم ) زلیخا گفت : ((چهره زیباى تو مرا به این کار وا داشت .))

یوسف علیه السلام فرمود: ((پس اگر تو پیامبر آخر الزمانبه نام محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را مى دیدى ؟ که در جمال و کمال از من زیباتر و سخاوتش از من بیشتر است چه مى کردى ؟

زلیخا گفت : ((راست گفتى ))

یوسف گفت : از کجا دانستى که من راست گفتم ؟

زلیخا گفت : ((هنگامى که نام محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را ذکر کردى ، محبت او در دلم جاى گرفت .))

در این هنگام خداوند به یوسف علیه السلام وحى کرد؛ ((زلیخا راست مى گوید، من به همین خاطر که او محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را دوست دارد، او را دوست دارم )) آنگاه خداوند به یوسف علیه السلام امر کرد که با زلیخا ازدواج کن .(5)