خدا در لحظأ لازم که باید حرکت لازم را انجام داد، اینهاست که تاریخ را نجات می دهد. ارزشها را نجات می دهد، ارزشها را حفظ می کند. در لحظأ لازم باید حرکت لازم را انجام داد. اگر گذاشتید، وقت گذشت، دیگر فایده ندارد.
رهبر معظّم انقلاب لغزش خواص ّ در برابر دنیا
تصمیم گیری خواص در وقت لازم، تشخیص خواص در وقت لازم، گذشت خواص از دنیا در لحظأ لازم و اقدام خواص برای اسلامی
غدیر و منزلت علی
« خلافت و جانشینی پیامبر اسلام طبق عقیدأ شیعه، یک منصب الهی است، که از جانب خداوند تبارک و تعالی به داناترین و فاضلترین فرد از امت واگذار می شود.
رسول گرامی اسلام از آغازین روزهایی که دعوت خود را آشکار کرد، مأمور شد خویشاوندان را نسبت به رسالت خود آگاه کرده، از عذاب قیامت بترساند. در همان جلسه نیز مسأله جانشینی خود را نیز مطرح کند. به منظور ابلاغ این حکم الهی، علی علیه السلام از سوی رسول خدا مأمور تدارک غذایی شد و 54 نفر از بنی هاشم، خویشان پدری حضرت رسول به صرف شام دعوت شدند.
پیامبر اکرم ضمن سخنانی در مورد رسالت خود فرمودند: «نخستین کسی از شما جمع حاضر که دعوت مرا بپذیرد و یاری ام کند، برادر، وصی و جانشین من خواهد بود. »
به شهادت تاریخ، جز علی بن ابی طالب، کسی از آن جمع برنخاست و پذیرش نبوّت و یاری ایشان را اعلام نکرد. لذا پیامبر اسلام در جمع حاضران فرمود: «این جوان برادر، وصی و جانشین من است. »
این ماجرا در میان مفسران و محدّثان، به حدیث «یوم الدار» و «بدءالدعوه » مشهوراست.
بعدها در فراز و نشیبهای
32 سالأ دوران رسالت، پیامبر اکرم به مناسبتهای پیش آمده، مسأله خلافت و وصایت ، را به امت گوشزد نموده است و مقام او را از همه بالاتر و برتر قرارداده است. از مهمترین امتیازهای ویژه ای که
علی علیه السلام به دریافت آنها نائل آمد و باعث شادی دوستداران حق و حسادت فرصت طلبان شد، حدیث « منزلت» است، که پیامبر ، را نسبت به خود، چون هارون نسبت به موسی دانست.
دیگر، «حدیث سدابواب» است. پس از مدتی که از باز شدن در خانه بزرگان صحابه به مسجد پیامبر در مدینه می گذشت، رسول خدا فرمان یافت به اصحاب اعلام کند همأ درها باید بسته شود و فقط در ورودی خانه ، به مسجد می تواند باز باشد. همچنین حدیث «اخوت» در جریان عقد اخوّت اصحاب در مدینه است که پیامبر اسلام همأ مهاجر و انصار و خود و ، را با یکدیگر برادر اعلام کرد.
به علاوه، حدیث ابلاغ «پیام برائت» در سورأ « توبه»، نیز از افتخارهای منحصر به فرد ،بخصوص در برابر ابوبکر است؛ چنان که بالاتر از همه، خدای متعال در جریان مباهلأ مسیحیان نجران در آیات (95-16)
«آل عمران»، را بمنزلأ نفس رسول معرفی می نماید.
و سرانجام، آشکار تر از همأ حدیث « غدیر» است، در بازگشت از آخرین حجی که رسول گرامی اسلام در سال دهم هجری گذارد. »
پیامبر اسلام در سال دهم هجری پس از آن که در میان صدهزار نفر از امّت خود، آیین ابراهیمی حج را به جا آورد و تمامی قوانین جاهلی را لغو کرد، به سوی مدینه بازگشت. هنوز از مکه چند منزلی دور نشده بود که این آیه نازل شد: «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته» (مائده72) فرمانی مهم که عدم اجرای آن مساوی با عدم ابلاغ رسالتش بود. گویا اجرای این فرمان، خطرهایی در پی داشت که پیامبر اسلام را به تفکر و تدبیر فرو بوده بود. لذا در ادامه همین آیه خداوند قادرمی فرماید «وا لله یعص مک م نالنّاس» خداوند تو را از آزار مردم حفظ خواهد کرد. »
نزول این آیه با صراحتی که داشت، تکلیف را برای پیامبر یکسره کرد.
دستور توقف صادر شد. این درحالی بود که حاجیان به سه راهی که مسافران مدینه و مصر و عراق را از هم جدامی کرد، نزدیک می شدند: «امین وحی در پی نزول آیه ای با شما سخن خواهد گفت!» این سخنی بود که همراهان دهها هزار نفری حضرت رسول، در بازگشت از حج به یکدیگر خبر می دادند. سرانجام در «برکأ غدیرخم» کاروان به یکدیگر رسیدند. هوا گرم بود. مردم بی صبرانه انتظار ابلاغ فرمان جدید را می شنیدند و با لباسهای خود، زیرانداز و سایبان درست می کردند. بالاخره انتظار به پایان رسید و پیامبر اسلام در میان هزاران نفر از اصحاب و مسلمانان حجاز، بر بالای جایگاهی که از جهاز شتر تهیه شده بود، قرار گرفت. رسول خدا نگاهش را به سیل جمعیت پیرامون انداخت، سکوت بر محیط حاکم شد و نگاهها در هم آمیخت. رسول خاتم شروع به سخن کرد. حمد و ثنای خدا را گفت و از مردم در صدق گفتار خود نظر خواست. فریاد گریه و زاری به پا خاست. آن گاه در میان جمعیت نظر انداخت، ، را طلبید و امام بر بالای جایگاه درکنار پیامبر خدا ایستاد.
در این حال، رسول گرامی اسلام فرمود: «ای مردم! هرکسی من مولای او هستم علی نیز مولای اوست. خداوندا کسانی که علی را دوست می دارند، دوست بدار و با کسانی که علی را دشمن می دارند، دشمن باش. » این سخنان در حالی گفته شد که پیامبر اسلام دست ، را بالا برده بود. پس از پایان سخنان پیامبر اسلام، سایبانی برای ، برپاکردند و مردم گروه گروه به عنوان خلافت بعد از رسول خدا با او بیعت کردند. در این جلسه «حسان بن ثابت» صحابی، با کسب اجازه از پیامبر خدا اشعاری سرود که در تاریخ ضبط شده است.
اگر گذاشته بودند که رسول خدا آن وصیّت را بنویسند؟!
ماه صفر سال یازدهم هجری از نیمه گذشته بود. رسول گرامی اسلام پس از بیست وسه سال تلاش بی وقفه، اندکی پس از بازگشت از زیارت کعبه، در بستر بیماری افتاده بود.
طبق اخبار رسیده، رومیان برای هجوم به مرزهای مسلمانان آماده می شدند. رسول خدا برای مقابله با این تهدید، سپاهی از مهاجر و انصار فراهم کرد و «اسامه ابن زید»، جوان هجده ساله را به فرماندهی این لشکر برگزید.
ایشان برای تحریض و تشجیع سپاه، با دست خود برای اسامه پرچم بست و سران و شیوخ اصحاب چون ابوبکر، عمر، ابوعبیده، سعد وقاص و. . . را به اسم نام برد که در سپاه و تحت فرماندهی ایشان به سوی دشمن حرکت کنند.
اسامه «جرف» را لشکر گاه خود قرارداد و گروههای مجاهدان به این اردوگاه پیوستند.
در این میان، دستهایی مرموز در حرکت سپاه اخلال ایجاد کردند. از جمله ایرادهایی که برخی مطرح می کردند، این بودکه پیامبر، جوانی نورس را بر بزرگان و پیران صحابه، برای فرماندهی ترجیح داده است.
این سخن، بخوبی نشانگر ارزشهای نظام قبیله گری که در رگ و پوست پیران قوم ریشه داشت و در سال بیست و سوم از بعثت هنوز معیار ارزشی آنان بود. عامل اصلی در ساختار قدرت نظام قبیله گری «من» است. فرمانده ورئیس قوم باید ریش سفید آنان باشد و فضیلت، توانایی، علم و تقوا در مراتب بعدی انتخاب جای دارد.
رسول خدا چون در بستر بیماری، با این دسیسه برخی صحابه مواجه شد، در حالی که دستاری به سر بسته بود، راهی مسجد شد و پس از حمد و ثنای خدای تعالی فرمودند:
«ای مردم! من از تأخیر حرکت سپاه سخت ناراحت هستم، گویا فرماندهی اسامه برای گروهی از شما گران آمده است و زبان به انتقاد او گشوده اید. سرپیچی شما تازگی ندارد؛ قبلاً از فرماندهی پدرش زید، نیز انتقاد می کردید. به خدا سوگند! هم پدر او شایسته این مسؤولیت بود و هم خودش لایق این مقام است. من او را خیلی دوست دارم. »
از منبر پایین آمدند و راهی بستر بیماری شدند.
در زمان بیماری هر گاه صحابه به عیادتش می آمدند، می فرمودند: «سپاه اسامه را حرکت دهید!» و به اسم از پیران صحابه نام می برد که مدینه را برای پیوستن به لشکر ترک کنند. آن گاه چون شنید برخی تعلّل می کنند، آن کارشکنان را لعنت کرد.
امین وحی باز هم با قلب مهربان خود در پی هدایت مردم آرام نداشت.
در یکی از روزهایی که پیامبر در بستر، از درد بیماری و کار شکنیهای برخی صحابه، بشدّت آزرده شده بود، چشم باز کرد و متوجه شد برخی از اصحابی که قرار بود در سپاه اسامه حرکت کنند، به عیادتش آمده اند. او که از انگیزأ این گروه آگاهی داشت و قصد آنان از ماندن در شهر را می دانست، ابتدا نگاهی عمیق به چهرأ آنان نمود. سپس سرش را به زیر انداخت و مدتی در همین حال ماند. آن گاه به آرامی سر برداشت و دوباره به حاضران نظر انداخت.
مجلس در سکوتی سنگین فرو رفته بود و همه منتظر بودند تا شاید رسول خدا سخنی بگوید. این لحظه ها برهمگان به سختی گذشت؛ تا آن که سرانجام پیامبر لب به سخن گشود:
«قلم و کاغذی بیاورید تا مطلبی برایتان بنویسم که بعد از من منحرف نشوید!»
به روشنی پیدا بود این فرمان رسول خدا به آینده مسلمانان، پس از رحلتش مربوط می باشد و چه بسا تمام رشته های فرصت طلبان را پنبه خواهد کرد.
عمر بن خطّاب بدون درنگ در میان بهت و حیرت همگان گفت:
«مرض بر این مرد غلبه کرده و هذیان می گوید. کتاب خدا ما را کفایت می کند و احتیاج به نوشته ای دیگر ندارم!!!»
در پی این سخنان عمر، مجلس به هم ریخت و گروهی گفتند فرمان رسول خدا حتماً باید اجرا شود. عمر و همفکرانش علیه اینان سخن گفتند و مجادلأ دو طرف در حضور پیامبر خدا بالاگرفت.
برخی زنان پیامبر که از پشت پرده شاهد این گستاخی و بی ادبی برخی صحابه در برابر فرمان رسول خدا بودند، گفتند: «چرا پیامبر را اذیت می کنید و دستورش را اجرا نمی کنید!»
عمر این بار سخن خود را متوجه زنان پیامبر کرد و گفت:
« شما زنان یاران یوسف هستید، هر موقع پیامبر بیمار شود، دیدگان خود را برای او می فشرید و وقتی بهبود یافت بر او مسلّط می شوید. »
بدین شکل زنان را نیز خجالت زده و خاموش کرد.
پیامبر اسلام از جسارتی که در محضر ایشان انجام گرفت، چهره در هم کشیدو از آنان خواست از اتاق بیرون روند. این بار عمر خواستار اجرای این سخن رسول خدا شد و گفت: «سریع اطراف پیامبر را خالی کنید که اذیب نشوند!!!»
به خاطر اسلام از این کار جلوگیری کردم!!
و این چنین بود که اقدام رسول خدا برای تثبیت جریان حق در جامعأ اسلامی و تداوم نبوّت در ولایت علوی، از سوی برخی از صحابأ ناآشنا با حقیقت دین درهم شکست و پیامبر اسلام در حالی که چشمان اندوهگینش را به اهل بیت غریبش دوخته بود، سر بر سینأ ، گذاشت و به آرامی تمام چشمان نافذش را برای همیشه از این دنیا برهم نهاد و چنان که در ایّام بیماری اش در مسجد مدینه فرمود ابرهای تیره و تار فتنه، بر مدینه سایأ مرگبار انداخت و محور گردش حق در گوشه ای انزوا گرفت.
« ابن عباس» بعدها از ماجرای «یوم الخمیس » که برخی مانع نوشتن دستور پیامبر اسلام شدند، بشدّت می گریست و می گفت: «تمام بدبختیها از روزی آغاز شد که نگذاشتند پیامبر خدا فرمانش را بنویسد. »
عمر بن خطاب خود در ایّام خلافتش، با تصریح به این مطلب که پیامبر اسلام ، را به عنوان وصی پس از خود معرفی نموده بود؛ داستان ممانعتش از کتبی شدن این فرمان را این چنین بازگو می کند:
« ابن ابی الحدید به نقل از کتاب » تاریخ بغداد» به طور مستند نقل می کند که ابن عباس گفت: زمانی در خلافت عمر بر وی وارد شدم، او به خرما خوردن مشغول بود و مرا دعوت به خوردن کرد. من خرمایی برداشتم. از من پرسید »عبدا لله از کجا می آیی»؟ گفتم از مسجد. گفت: »پسر عمویت را چگونه ترک کردی»؟ من گمان کردم مقصودش عبدا لله بن جعفر است. اما او گفت که مقصودش «عظیم اهل بیت » است. من گفتم که مشغول آبیاری نخلهای بنی فلان بود و در همان حال قرآن می خواند. عمر پرسید: »آیا در سر او هنوز دربارأ خلافت اندیشه ای هست»؟ گفتم: »آری»! گفت: »آیا بر این باور است که رسول خدا اورا منصوب کرده است. » گفتم: »آری»! به علاوه من از پدرم عباس در این باره پرسیده ام و او نیز تأیید کرد. عمر گفت: »آری از رسول خدا دربارأ علی مطلبی بود که حجت نتواند کرد! پیامبر اسلام در هنگام بیماری قصد داشت تا به نام او تصریح کند؛ اما من به خاطر اسلام ! از این کار ممانعت کردم!!! زیرا هیچ گاه قریش بر او اجتماع نمی کردند. اگر علی سرکار می آمد، عرب از سراسر نقاط به مخالفت او می پرداخت !! رسول خدا از تصمیم دورنی من آگاه شد و از این کار خودداری کرد. »
فتنأ خواص درحالی که بدن مطهر
رسول خدا بر روی زمین بود!
آن روز که رسول خدا با تکیه بر بازوان ، و «فضل» از مسجد بازگشت، عایشه بستر رسول خدا را در خانأ خودپهن کرد و پیامبر با اظهار رضایت سایر زنان، در خانأ عایشه بستری شد. عایشه با این اقدام خود مانع از رفتن پیامبر خدا به خانأ دخترش فاطمه شد، تا از هرگونه اقدامی آگاه شود. شاهد بهره گیری او از این کار، زمانی است که بیماری رسول خدا شدّت یافت و به حاضران فرمودند: «کسی را بفرستید ، علی را پیش من آورد. » عایشه بی درنگ گفت: «ای رسول خدا! چه می شود اگر ابوبکر را بخوانی. » حفصه؛ چون این سخن را شنید، گفت: «ای رسول خدا! چه خوب است عمر بیاید. » و لحظاتی بعد هر سه نفر در برابر پیامبر خدا حاضر شدند! حضرت وقتی سه نفر را دید، از رازی که می خواست فقط با علی در میان گذارد چشم پوشی کرد و فرمودند: «بروید، اگر حاجتی بود شما را خبر می کنم». چنین شد که فضای خانأ ناامن گردید تا هنگام رحلت نبی مکرم فرارسید.
همچنین در لحظه ای که مرض بر امین وحی غلبه یافت، قاصد زنان بسرعت خود را به منطقأ اردوگاه لشکر رساند و ابوبکر را به شهر فراخواند. این قاصد برخلاف دستور صریح رسول گرامی اسلام که با زحمت فراوان این افراد را از مدینه خارج ساخته و روانه سپاه اسامه کرده بود، عمل می نمود. چنان که حوادث بعدی معلوم کرد این قاصد بخشی مهم از نقشأ فعالیت سیاسی قریش مدینه در آستانه رحلت پیامبر اکرم بود. بدین سان آن گونه که رسول گرامی اسلام در آخرین روزهای حیاتش فرمود، مدینه از جانب گروهی از خواص آبستن حوادث شد و ابرهای تیرأ فتنه فضا را ظلمانی کرد. در میان این رفت و آمدهای جهت دار که از سوی مخالفان اهل بیت در جریان بود، روح ملکوتی پیامبر خاتم به آسمانها عروج کرد و پرده های پنهان فتنه را کنار زد. اهل بیت، بنی هاشم و مؤمنان مدینه در تلخترین حادثأ تاریخ، غرق در شیون و ماتم، پیرامون پیکر بی روح حبیب خدا حلقه بستند.
در گوشه و کنار شهر نیز افرادی در مورد استفاده از این حادثه در حال مذاکره بودند؛ عمر و ابوعبیده جرّاح در مسجد مذاکره می کردند. عمر به ابوعبیده پیشنهاد خلافت داد و او ابوبکر را مناسب دانست. قاصد پسر خطاب دو بار سراغ ابوبکر آمد و سرانجام او را از میان عزاداران با خودهمراه کرد. آنچه پیدا بود، در خارج از حلقأ ماتم بنی هاشم، برخی از اصحاب و خواص شهر، بخصوص قریش، در ستیز کسب قدرت وانتقال امامت جامعه از اهل بیت برنامه داشتند. انصار که دعوت کنندگان و حامیان دین اسلام بودند نیز آگاه از کشمکشهای سیاسی قریش، برای تثبیت موقعیت خود در کانون قدرت آینده، به دنبال جای پایی، « سقیفأ بنی ساعده» را برای تجمع و رایزنی انتخاب کرده بودند. نشانه های خصومت با اهل بیت پیغمبر، در احضار ابوبکر از کنار جسد مطهّر رسول خدا و دعوت نکردن از خویشان رسول گرامی اسلام آشکار بود. این سه بسرعت خود را به جمع انصار رساندند و ابوبکر به نمایندگی آغاز سخن کرد. در مذاکرات انصار و این سه نفر از مهاجرین، برتری با انصار بود؛ چون جمعیت غالب شهر را تشکیل می دادند و پیامبر را درحالی که سیزده سال در میان قوم خود قریش تنها و مظلوم مانده بود، به شهر خود آوردند و حامیان اصلی دین و پیامبر اسلام و پناه دهندأ مهاجران بودند. آن جا که دیگر سخنان تند و پرخاشگرانأ انصار می رفت تا کار را یکسره کند، ابوبکر ضمن پذیرفتن همه فضایل و برتریهای انصار، گفت: «خویشاوندی ما به پیامبر خدا نزدیکتر است و عرب خلافت را جز برای این خانواده نمی شناسد. » در ادامأ این سخن، عمر گفت: «چه کسی است که بتواند دربارأ جانشینی پیامبر با ما ستیزد؛ در حالی که ما اولیأ و خویشاوندان او هستیم؟!»
این استدلال، باعث سکوت انصار و اعلام پذیرش خلافت خویشاوندان رسول شد. اگر استدلال این دو صحابی در برتری حق حکومت برای خویشاوندان رسول خدا، توانست انصار را قانع کند، هر انسان با انصافی را نیز می آزارد که آنان خود لحظاتی بعد، روشی متناقض در برابر اهل بیت و خویشاوندان حقیقی رسول خدا 6 اتخاذ کردند و مانع روی کار آمدن ایشان شدند و خلافت را میان خود به تعارف گذاشتند. ابوبکر دستان عمر و ابوعبیده را بلند کرد و گفت با هرکدام مایلید بیعت کنید و آنان از شیخ خواستند خود دست بگشاید تا با او بیعت کنند. و شیخ نیز دست گشود و هر دو با وی بیعت خلافت کردند. سپس وی را با سلام و صلوات به مسجد آوردند و عوام مدینه، فارغ از اندیشه و تحلیل وقایع، درحالی که هنوز جنازأ رسول خدا دفن نشده بود، در دام این حرکت ناپخته و بی اساس افتادند و در میان غوغا و فریاد جمعی خواص فرصت طلب، با ابوبکر بیعت کردند. در روز اوّل، بیشتر صحابأ بزرگ مهاجران و انصار حاضر نبودند و بیعت نکردند. گرچه اصحاب صاحب نام رسول خدا چون سلمان فارسی، ابوذرغفاری، عمار یاسر، مقداد. . . و آنان که فارغ از اندیشه های جریانی و جناحی، به اسلام و وصایای نبی مکّرم در حق اهل بیت می نگریستند، کاملاً غافلگیر شدند. لذا برای جبران تیری که از سوی برخی خواص پرتاب شد وامواج آن عوام را تسخیر کرد. شب هنگام جمعی از شاخص ترین اصحاب و گرامیترین مردم روزگار، در محله «بنی بیاضه» تجمع کردند تا وصیت رسول گرامی اسلام، مبنی بر ولایت ، را احیأ کنند.
اما طرّاحان خلافت ابوبکر، صبح فردا به مسجد آمدند و با طرح بیعت مجدّد، اصحاب کبار را در مقابل عملی انجام شده قراردادند. پس از این، اکثریت تودأ عوام و مردم حاضر در شهر، به دور از رأی و نظر بزرگان صحابه و اهل بیت، با ابوبکر بیعت کرده بودند. علی (ع) به دور از این قضایا مشغول تجهیز بدن رسول خدا بود. عباس در مقابل جنازه، دست به سوی علی(ع) دراز کرد و گفت: «برادرزاده! دست بگشا تا با تو بیعت کنم تا مردم بگویند عموی پیامبر با پسر عموی پیامبر بیعت کرد، دیگر دو نفر با تو مخالفت نخواهند کرد. » علی (ع) گفت: «عموجان ما به کار رسول خدا مشغولیم. » در این وقت، چیزی برای امام، مهمتر از اجرای وصیت در تجهیز ودفن بدن مطهر رسول خدا نبود، و جز آن به چیزی نمی اندیشید. این حداقل انتظاری بودکه از سایر خواص، اصحاب و بزرگان مدینه نیز می رفت که پیش از تدفین اشرف مخلوقات و کسی که هرچه عزّت، شرف و هدایت داشتند، از او بود، دست از ستیزه گری و کشمکش بردارند.
عباس مأیوس از جلب توجه برادر زاده بیرون رفت و به همراه «ابوسفیان» رئیس قریش بازگشت. ابوسفیان دست دراز کرد و گفت: «ابوالحسن دست بگشا تا باتو بیعت کنم؛ چرا که همان توسزاوار آن می باشی!» امام فرمود: «این مطلبی نیست که دربارأ آن نگرانی باشد!» عباس اصرار کرد و حضرت فرمود: «عموجان نمی خواهم این کار در پشت در بسته باشد؛ بیعت باید در برابر چشم مردم انجام گیرد. »