از امام زین العابدین علیه السلام روایت شده است که پدرم امام حسین علیه السلام روز عاشورا در حالی که خون ها از او می جوشید مرا در آغوش گرفت و فرمود: فرزندم حفظ کن از من این دعا را که مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیها به من آموخت و او از رسول خدا و او از جبرئیل ، در هر حاجت و امر مهم و غم ها و پیش آمدها و مصیبت های شدید، این دعا را بخوان :
بحق یس و القرآن الحکیم و بحق طه و القرآن العظیم یا من یقدر علی حوائج السائلین یا من یعلم ما فی الضمیر یا منفس عن المکروبین یا مفرج عن المغمومین یا راحم الشیخ الکبیر یا رازق الطفل الصغیر یا من لایحتاج الی التفسیر صل علی محمد و آل محمد و افعل بی کذا و کذا.
پروردگارا! از تو می خواهم به حق یس و قرآن حکیم و به حق طه و قرآن عظیم ، ای کسی که بر انجام حاجت حاجتمندان توانایی ، ای کسی که به آن چه در دل ها پنهان است دانایی ، ای برطرف کننده سختی از پریشان خاطران ، ای نشاط بخش غمناکان ، ای رحم کننده پیر بزرگسال ، ای روزی دهنده کودک خردسال ، ای بی نیاز از توضیح و تفسیر، بر محمد و آل محمد درود فرست و با من اینگونه رفتار کن
سوال : آیا برای جلوگیری از تماس زن و مرد، زن باید در خانه بماند و با مردان هیچ گونه تماسی نداشته باشد؟]1[
جواب : تعالیم اسلامی برای آن است که به انسان حیات و پویایی بخشد و به او روح و بینش و جنبش دهد. بنابراین تعلیماتی که اثر حیات بخشی ندارد و بر عکس مردگی و سکون ایجاد کرده، بشر را از جنبش و حرکت باز می دارد و او را جامد و افسرده می کند، از اسلام نیست.]2[ احکام اسلامی از تعادل و توازن خاصّی برخوردار بوده، مطابق با روحیات و نیازمندی های واقعی او تنظیم شده است.
حرف زدن زن و مرد و برخورد آنان در زندگی روزمرّه، بدون اشکال است; مانند روابطی که استاد و دانشجو، کارمندان ادارات و... در سطح جامعه با هم دارند. اسلام می گوید نه حبس و رکود و نه اختلاط و روابط آزاد; بلکه حضور زن در جامعه جایز است; البته با حفظ حریم. سنّت جاری مسلمین از زمان رسول خدا(صلی الله علیه وآله) همین بوده است که زنان از شرکت در مجالس و مجامع منع نمی شده اند; ولی همواره اصل حریم رعایت شده است. در مساجد و مجامع، حتی در کوچه و معبر، زن با مرد مختلط نبوده است.]3[
اسلام می خواهد جامعه عاری از هر گونه نگاه و رفتار هوس آلود و سرشار از کار و فعّالیت و پیشرفت باشد و زن و مرد فارغ از دغدغدهای شهوانی، به تحصیل و سایر کارهای زندگی برسند. آیت الله جوادی آملی درباره ی حدود و روابط اجتماعی زن و مرد می گوید:
در بخش مسائل اجتماعی، قرآن ما را متوجه کرده و می فرماید:
گاهی تعصّب جاهلی یا رواج فرهنگ ناصواب یا تعصّب خام و مانند آن، به مرد این چنین تلقین می کند که نمی توان با زن در یک مؤسسه همکاری کرد یا زن در جامعه نمی تواند حضورِ فعّال داشته باشد.
قرآن کریم در این زمینه می فرماید: این گونه از تعصّبات و رسومات جاهلی را که فرهنگ باطل است، بزدایید. ... و عاشِرُو هُنّ بالمَعْرُوفِ و اِنْ کَرِهْتُمُوهُنَّ... ]4[ و اگر خوشتان نمی آید که آن ها مانند شما سمتی داشته باشند و در جامعه و صحنه ی سیاست و صحنه ی درمان و پزشکی و صحنه ی فرهنگ و تدریس حضور داشته باشند، این امر را تحمّل کنید; شاید خیر فراوانی در این کار باشد و شما نمی دانید.]5[
اسلام زن را در سایه ی حجاب و سایر فضایل به صحنه می آورد تا معلّم عاطفه، رقّت، درمان، لطف، صفا، وفا و مانند آن شود. دنیای کنونی حجاب را از زن گرفته است، تا زن به عنوان بازیچه به بازار بیاید و غریزه را تامین کند.
زن وقتی با سرمایه ی غریزه به جامعه آمد، دیگر معلّم عاطفه نیست; فرمان شهوت می دهد، نه دستورِ گذشت. شهوت جز کوری و کری چیزی به همراه ندارد. لذا اسلام اصرار دارد که زن در جامعه بیاید ولی باحجاب بیاید; یعنی بیاید درس عفّت و عاطفه بدهد نه این که شهوت و غریزه بیاموزد.]6[
هر چند همیشه نقش زن در خانواده و حضور مؤثر او از اهمّیّت ویژه ای برخوردار است، زن محور مهر و محبّت خانه و قطب عواطف و احساسات زندگی بوده و شور و نشاط خانه از وجود اوست و مادری که چشم امید جامعه، به نسلی است که در دامان پاکش پرورش می یابد.
نکته ی دیگر آن که مفید بودن زن برای جامعه، منحصر به کار در اداره و یا شرکتی نیست; بلکه اگر شخصی یکی از مواردی را که جامعه نیازمند آن است، بر عهده گیرد و ثمره ی تلاش او در راستای اعتلای اجتماع باشد، حضور مفید دارد; همانند دانشمندی که یک عمر مشغول تحقیق و نگارش است، بدیهی است پرورش صحیح نیروی انسانی و تربیت درست آن از مفیدترین کارها بوده و کار گشایی آن از مشاغل دیگر بیش تر است. پیشرفت تحصیلی جوانان و بالا رفتن سطح فرهنگ عمومی و کاهش بزهکاری و انحرافات جوانان و اعتیاد ... همه ی این ها به طور مستقیم بستگی به کانون خانواده دارد و زن می تواند محوری ترین نقش را در سلامت خانواده ایفا نماید.
روزی پیامبر(صلی الله علیه وآله) در جمع یاران و اصحابش نشسته بود; اسماء بنت یزید انصاریه به نمایندگی از زنان به حضور پیامبر رسید و پس از ایراد خطبه ای، درباره ی خانه نشینی زنان و برخورداری مردها از فضیلت جهاد و حج و جمعه و... سؤال نمود.
پیامبر(صلی الله علیه وآله) رو به اصحاب کرد و (در تحسین او) گفت: شما تا کنون زنی به این فضیلت دیده اید که در مسائل دینی این چنین سؤال کند؟ سپس رو به زن کرد و فرمود:
ای زن برگرد به همه ی زن هایی که تو نماینده ی آن هایی اعلام کن که مسئولیّت تربیت خانواده و تشکیل خانه، شوهرداری، حسن تبعّل، (که چشم و گوش شوهر در بیرون به گناه نیفتد و دستش به خیانت باز نشود،) نیک شوهر داری کردن و حفظ خانواده و به دوش کشیدن ارکان آن و حفظ فرزندان و اموال و تامین آبرو، معادل همه ی آن فضایلی است که بر شمردی.]7[
در نتیجه تبدیل خانواده از کانون تربیت جسم و جان آدمی به یک خوابگاه و محل استراحت افرادی که از کار روزانه خسته و کوفته اند، از اشتباهات جامعه ی امروزی است.
منصور دوانیقى به عمروبن عبید گفت : مرا موعظه کن ، عمرو گفت : با چیزهائى که شنیده ام یا با چیزهائى که دیده ام ؟ منصور گفت : با چیزهائى که دیده اى ، عمرو گفت : عمر بن عبدالعزیز را دیدم که موقع مرگ یازده پسر داشت ، و ترکه اش هفده دینارش را خرج کفن او کردند، و با دو دینار محل قبرش را خریدند، به هر یک از پسرانش کمتر از یک دینار ارث رسید.
هشام بن عبدالملک را نیز دیدم که موقع مرگ ده پسر داشت ، از ترکه اش به هر یکى از پسرانش هزار دینار (یک میلیون مثقال طلا) ارث رسید، پس را مدتى یکى از پسران عمر بن عبدالعزیز را دیدم که در یک روز یکصد اسب در راه خدا به مجاهدان داد، و یکى از پسران هشام را نیز دیدم که دست گشوده گدائى میکرد.
مدرک :
شرح نهج البلاغه ج 2 ص 101 تاءلیف ابو حامد عزالدین عبدالحمید بن هبة الله معروف به ابن ابى الحدید معتزلى متولد روز شنبه اول ذى الحجه سال 586 در مدائن ، ساکن بغداد متوفاى سال 655 هجرى .
ابو جعفر منصور بن محمد معروف به دوانیقى دومین خلیفه عباسى ، شخص سفاک و ستمگر بود، اکثر فرزندان امام حسن علیه السلام و علویان را در زندانهاو لاى دیوارها گذاشت ، بسال 158 هجرى در راه مکه در محلى بنام بئرمیمون از دنیا رفت ، خلافتش 32 سال و چند روز کم و سنش 63 سال بود.
ابو عثمان عمروبن عبید بصیرى در زمان خود از بزرگان معتزله و از زهاد مشهور بود، نزد منصور دوانیقى احترام زیاد داشت ، بسال 80 هجرى متولد شد و بسال 144 هجرى وفات یافت .
عمربن عبدالعزیز ششمین خلیفه اموى ، مادرش ام عاصم دختر عاصم بن عمر بن خطاب بود، بسال 61 هجرى در مصر بدنیا آمد، پس از وفات سلیمان بن عبدالملک بسال 98و یا 99به خلافت رسید کارهاى خیر بسیار انجام داد، از جمله سب على علیه السلام را که سنت بنى امیه بود برداشت ، در ماه رجب سال 101 هجرى در سن سى و نه سالگى از دنیا رفت .
هشام بن عبدالملک ، هشتمین خلیفه اموى شخص ظالم و متکبر و معروف به بخل بود، در ماه ربیع الاخر سال 125 هجرى در رصافه از دنیا رفت .
زلیخا همسر شاه مصر بود، به حضرت یوسف علیه السلام تهمت زنا زد، سالها غرق در ناز و نعمت بود، ولى اینک ببینید فرجام او چه شد؟
سالهاى قحطى ، شوهرش عزیز از دنیا رفت ، و وضع او نیز به فلاکت عجیبى رسید. او که همواره در کاخ با انواع نعمتها و زرق و برقها روبرو بود، اکنون پیرزنى فرتوت و نابینا شده و بقدرى تهیدست گشته است که به صورت گدایانى در آمده و سرکوچه و بازارها دست گدایى به این و آن دراز مى کند. چنان سنگى بزرگ به پایش خورده که جهان با آن وسعتش چون سوراخ سوزن برایش تنگ گشته است .به او پیشنهاد کردند که خوب است به حضور یوسف علیه السلام سرور مصر بروى و از او تقاضا کنى تا به تو عنایتى کند. بعضى مى گفتند: نه ، چنین مکن ، زیرا ممکن است یوسف به خاطر سوابق تو، از تو انتقام بگیرد. او در جواب گفت : یوسفى که من مى شناسم ، معدن کرم و اخلاق است ، هرگز مرا کیفر نخواهد کرد. تا آنکه روزى زلیخا بر سر راه ، روى مکان بلندى نشست . وقتى که یوسف با جمعیت کثیر و شکوه خاصى از آنجا مى گذشت ، زلیخا گفت :
((سبحان الذى جعل الملوک عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوکابطاعتهم ؛
پاک و منزه است خداوندى که پادشاهان را به خاطر معصیت و گناه ، بنده کرد و بنده ها را به خاطر اطاعت ، پادشاه نمود.))
حضرت یوسف علیه السلام که این صدا را از این پیرزن نابینا شنید، فرمود: تو کیستى ؟ او جواب داد:
من همان کسى هستم که لحظه اى تو را از یاد نبردم و همواره تو را خدمت مى کردم ، اینک به کیفر هواپرستى خود رسیده ام به طورى که گدایى مى کنم . نخستین زن مصر در شکوه و جلال بودم ، اینک به صورت خوارترین زنان مصر در آمده ام .
سوز دل زلیخا، یوسف علیه السلام را به گریه در آورد، در حال گریه پرسید: آیا هنوز چیزى از محبت من در قلبت هست ؟
زلیخا گفت :
آرى ، به خداى ابراهیم سوگند، یک نگاه کردن به صورتت از براى من بهتر از تمام دنیا است که پر از طلا و نقره باشد.
یوسف از کنار او رد شد. بعد براى او پیام فرستاد که ناراحت نباش ، اگر شوهر دارى ، تو را از مال دنیا بى نیاز مى کنم ، و اگر ندارى تو را همسر خود قرار مى دهم .
زلیخا وقتى این پیام را شنید گفت : پادشاه مرا مسخره مى کند، آن وقت که جوان بودم و زیبایى داشتم به من اعتنا نکرد، اینک که پیر و نابیناى درمانده شده ام با من ازدواج مى کند؟!!
ولى حضرت یوسف علیه السلام به عهد خود وفا کرد. دستور تشکیل ازدواج و عروسى داد. در شب عروسى ، دو رکعت نماز خواند و خدا را به اسم اعظمش یاد کرد. جوانى و زیبایى و بینایى زلیخا را به او باز گرداند. شب زفاف ، یوسف زلیخا را دوشیزه یافت . خداوند دو پسر به نامهاى ((افرائیم )) و ((منشاء)) از زلیخا به او داد. با هم مدتى (به قول بعضى سى و هفت سال ) زندگى کردند تا مرگ بین آنان جدایى افکند.(4)
آرى ، چوب خدا، دوا هم دارد. نباید گفت : ما که غرق شده ایم ، چه یک نى چه صد نى !
سایه حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گرنشینى بر سر کوى کسى
عاقبت بینى تو هم روى کسى
گر زچاهى برکنى چندى تو خاک
عاقبت اندر رسى بر آب پاک
از امام صادق علیه السلام نقل شده ؛ یوسف علیه السلام به زلیخا گفت : چرا در گذشته با من آنگونه رفتار کردى ؟ (و مى خواستى اسیر دام عشق تو شوم ) زلیخا گفت : ((چهره زیباى تو مرا به این کار وا داشت .))
یوسف علیه السلام فرمود: ((پس اگر تو پیامبر آخر الزمانبه نام محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را مى دیدى ؟ که در جمال و کمال از من زیباتر و سخاوتش از من بیشتر است چه مى کردى ؟
زلیخا گفت : ((راست گفتى ))
یوسف گفت : از کجا دانستى که من راست گفتم ؟
زلیخا گفت : ((هنگامى که نام محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را ذکر کردى ، محبت او در دلم جاى گرفت .))
در این هنگام خداوند به یوسف علیه السلام وحى کرد؛ ((زلیخا راست مى گوید، من به همین خاطر که او محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را دوست دارد، او را دوست دارم )) آنگاه خداوند به یوسف علیه السلام امر کرد که با زلیخا ازدواج کن .(5)
(( جدال درونی )) واقعیتی است که توضیح آن می تواند در همراهی بحث ما را یاری کند. جدال درونی از ویژگیهای انسان است . در حیوان چنین چیزی معنا ندارد. و از جدال مذکور گاه با تعبیر جدال عقل و نفس و گاه جدال اراده اخلاقی و هوای نفسانی یاد می کنند. به هر حال شکی نیست که یکی از خصوصیات انسان ، کشمکش و جدالی است که گاه میان (( من ))های او رخ می دهد به عنوان مثال کوشش برای پیروزی در امتحان از یک طرف و میل به راحت طلبی از جانب دیگر، زمینه جدال درونی روشنی را درون شخص به وجود می آورد. روشن است که در این جا یک (( من واقعی )) بیشتر وجود ندارد، بنابراین ، جدال مذکور را باید بین (( خود )) و (( خود )) دانست . این جدال در خارج از (( خود )) انسان نیست . دو نیرو در درون خود انسان است که با یکدیگر در جدالند. یکی می گوید تلاش بیشتر و دیگری می گوید رفع خستگی و راحتی تن . به هر حال ، در این نزاع هر طرف پیروز شود نتیجه ای متناسب با خود را در انسان به وجود می آورد. غلبه (( خود )) راحت طلب و در نتیجه شکست در امتحان ، موجب شرمندگی و پشیمانی شخص است و پیروزی (( خود )) اندیشه گر و کمال جو، احساس غرور و نشاط پیروزی را در پی دارد. همین جاست که انسان احساس می کند (( خود واقعی )) و (( من اصلی )) همان خود کمال جو و صلاح خواه است که تحت فرمان (( عقل )) است . (( من )) راحت طلب ، (( من )) واقعی نیست ، بلکه بیگانه ای است که می خواهد (( من )) اصیل را شکست دهد. این (( بیگانه )) را (( خود )) حیوانی می نامیم .
هر چند در ابتدا گفتیم جدال درونی بین (( خود )) و (( خود )) است ، ولی اینک نتیجه می گیریم که در واقع جدال بین (( خود واقعی )) و (( خود بیگانه )) است . پس جدال میان (( خود )) و (( ناخود )) است . از این رو تمام کشمکش های درونی انسان ، جنگ میان (( خود )) و (( ناخود )) اوست و همواره یکی از این دو (( غالب )) و دیگری (( مغلوب )) است :
فالهمها فجورها و تقویها * قد افلح من زکیها * و قد خاب من دسیها (6)
به گفته استاد شهید آیت الله مرتضی مطهری :
آن جا که میل های حیوانی پیروزند و حکومت مطلقه با آنهاست و روی عقل و اراده و فطرت انسانی پوشیده است و یکه تاز، شهوات و غضب ها است یعنی همان غرایزی که حیوانات دارند، آن جا (( خود )) اصلی انسان مغلوب شده ، فراموش شده ، گم شده ، باید رفت پیدایش کرد. آن انسانی که در وجود او جز حیوانیات - اموری که مشترکات حیوانی است - چیزی حکومت ندارد، در واقع (( خود )) واقعی را، (( من )) حقیقی را باخته :
(( قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم (7) ))
(بگو زیان کردگان کسانی هستند که خودشان را باخته اند.)
خودش را در این قمار باخته ، بالاترین باختن ها. او خودش را فراموش کرده . آنچه که همیشه ، در یاد دارد و در نظرش مجسم است چیست ؟ چه چیزی بر فکرش حکومت می کند؟ پول ، شهوات ، ماءکولات ، مشروبات ، ملبوسات . جز اینها چیز دیگری بر وجودش حکومت نمی کند. پس آن (( خود )) کجا رفت ؟ فراموش شد. به جای (( خود ))، (( ناخود )) را (( خود )) می پندارد.
خودش فکر نمی کند که خودم را فراموش کرده ام . انسان هیچ گاه باور ندارد که خودش را فراموش کرده . (می گوید) من خودم را فراموش کرده ام ؟! من همیشه دم از خودم می زنم : این خودم هستم که این قدر پول دارم ، این خودم هستم که امروز چنین غذایی خوردم . قرآن می گوید خودت را گم کرده ای او (( خود )) تو نیست ، او یک چیز دیگر است ، او طفیلی (( خود )) توست ، نه (( خود )) اصیل تو.
و لا تکونوا کالذین نسوا الله فاءنسیهم انفسهم (8)
از کسان مباشید که خدا را فراموش کردند و خدا به عکس العمل این فراموشی - که قانون حق ، قانون عمل و عکس العمل است - (( خود )) آنها را از یادشان برده ، خودشان را فراموش کرده اند (9) .
نتیجه اینکه ، در نهاد ما یک (( خود واقعی )) بیشتر وجود ندارد. باید آن را یافت و از آن پاسداری کرد. چنان که قرآن نیز یادآور شده است که :
ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه (01)
خداوند برای یک نفر دو قلب را در درونش ننهاد.
این بخش از سخن نیازمند تفصیل بیشتری است که باید در جای دیگر پی گرفت . بیش از همه ، روی سخن به جانب پسران و دختران جوانی است که فرصت های خوبی را برای (( شکل گیری و شکل یابی شخصیت )) خویش به گونه ای دلخواه دارند. نفس آدمی ، هر چند بر اساس مفاد برخی رهنمودهای دینی همواره و حتی در سنین بالای عمر (( جوان )) است و همچنان نشاط دوران جوانی را برای دریافت و دست یابی به (( دنیا )) دارد اما همان گونه که از خود این احادیث بر می آید، این جوانی و نشاط در راستای افزون طلبی مادی است مگر آن دسته که (( خود واقعی )) آنان جایگاه خویش را یافته است و (( من ))های دیگر در آنان محکوم و مغلوب گشته اند (11) .
و پر واضح است جوان به (( عهد فطری )) خویش نزدیک تر است و (( خود اصیل )) و (( من واقعی )) او آلودگی و تعلقات مادی کمتری را به خود گرفته است و دوران نوجوانی و جوانی نقطه عطفی در زندگی شخص ، در خصوص دریافت های فکری و عملی او می باشد.
امیر المومنین (علیه السلام ) وصیت نامه ای مشروح به عنوان یک دستورالعمل جامع ، برای فرزند ارشد خویش ، امام حسن مجتبی (علیه السلام ) نوشته است . این وصیت نامه طولانی ، سرمایه ای بزرگ به شمار می آید، حاوی نکات و رهنمودهای بسیاری است که می تواند راهگشای کسانی باشد که برای (( بازیافتن خویش )) ارزشی درخور قائلند.
امیر مومنان (علیه السلام ) در برشماری عللی که حضرت را به نگارش این نامه برای فرزند نوجوان و یا جوان خویش وا داشته از جمله به این نکته اشاره دارد که نکند پیش از وصیت و رهنمودهای من ، درگیر هجوم خواسته ها و فتنه های دنیا گردی و چه بسا کار به دشواری گراید. آن گاه در شرح علت این نگرانی و یا پیش بینی احتمالی و نیز تحلیل و ارزیابی مثبت رهنمود مذکور برای فرزند خویش ، اضافه می فرماید:
و انما قلب الحدث کالارض الخالیه ما اءلقی فیها من کل شی ء الا قبلته ، فبادر بالادب قبل اءن یقسو قبلک و یشتغل لبک (21)
قلب نوجوان همانند زمین خالی از کشت است که هر بذری در آن ریخته شود می پذیرد، لذا پیش از آن که قلبت سخت و عقلت پر مشغله شود، به ادب خویش مبادرت کن