سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی |  پست الکترونیک
اتمام نعمت واکمال دین یعنی شیعه بودن

منصور دوانیقى به عمروبن عبید گفت : مرا موعظه کن ، عمرو گفت : با چیزهائى که شنیده ام یا با چیزهائى که دیده ام ؟ منصور گفت : با چیزهائى که دیده اى ، عمرو گفت : عمر بن عبدالعزیز را دیدم که موقع مرگ یازده پسر داشت ، و ترکه اش هفده دینارش را خرج کفن او کردند، و با دو دینار محل قبرش را خریدند، به هر یک از پسرانش کمتر از یک دینار ارث رسید.

هشام بن عبدالملک را نیز دیدم که موقع مرگ ده پسر داشت ، از ترکه اش به هر یکى از پسرانش هزار دینار (یک میلیون مثقال طلا) ارث رسید، پس را مدتى یکى از پسران عمر بن عبدالعزیز را دیدم که در یک روز یکصد اسب در راه خدا به مجاهدان داد، و یکى از پسران هشام را نیز دیدم که دست گشوده گدائى میکرد.

مدرک :

شرح نهج البلاغه ج 2 ص 101 تاءلیف ابو حامد عزالدین عبدالحمید بن هبة الله معروف به ابن ابى الحدید معتزلى متولد روز شنبه اول ذى الحجه سال 586 در مدائن ، ساکن بغداد متوفاى سال 655 هجرى .

ابو جعفر منصور بن محمد معروف به دوانیقى دومین خلیفه عباسى ، شخص سفاک و ستمگر بود، اکثر فرزندان امام حسن علیه السلام و علویان را در زندانهاو لاى دیوارها گذاشت ، بسال 158 هجرى در راه مکه در محلى بنام بئرمیمون از دنیا رفت ، خلافتش 32 سال و چند روز کم و سنش 63 سال بود.

ابو عثمان عمروبن عبید بصیرى در زمان خود از بزرگان معتزله و از زهاد مشهور بود، نزد منصور دوانیقى احترام زیاد داشت ، بسال 80 هجرى متولد شد و بسال 144 هجرى وفات یافت .

عمربن عبدالعزیز ششمین خلیفه اموى ، مادرش ام عاصم دختر عاصم بن عمر بن خطاب بود، بسال 61 هجرى در مصر بدنیا آمد، پس از وفات سلیمان بن عبدالملک بسال 98و یا 99به خلافت رسید کارهاى خیر بسیار انجام داد، از جمله سب على علیه السلام را که سنت بنى امیه بود برداشت ، در ماه رجب سال 101 هجرى در سن سى و نه سالگى از دنیا رفت .

هشام بن عبدالملک ، هشتمین خلیفه اموى شخص ظالم و متکبر و معروف به بخل بود، در ماه ربیع الاخر سال 125 هجرى در رصافه از دنیا رفت .





      

زلیخا همسر شاه مصر بود، به حضرت یوسف علیه السلام تهمت زنا زد، سالها غرق در ناز و نعمت بود، ولى اینک ببینید فرجام او چه شد؟

سالهاى قحطى ، شوهرش عزیز از دنیا رفت ، و وضع او نیز به فلاکت عجیبى رسید. او که همواره در کاخ با انواع نعمتها و زرق و برقها روبرو بود، اکنون پیرزنى فرتوت و نابینا شده و بقدرى تهیدست گشته است که به صورت گدایانى در آمده و سرکوچه و بازارها دست گدایى به این و آن دراز مى کند. چنان سنگى بزرگ به پایش خورده که جهان با آن وسعتش ‍ چون سوراخ سوزن برایش تنگ گشته است .به او پیشنهاد کردند که خوب است به حضور یوسف علیه السلام سرور مصر بروى و از او تقاضا کنى تا به تو عنایتى کند. بعضى مى گفتند: نه ، چنین مکن ، زیرا ممکن است یوسف به خاطر سوابق تو، از تو انتقام بگیرد. او در جواب گفت : یوسفى که من مى شناسم ، معدن کرم و اخلاق است ، هرگز مرا کیفر نخواهد کرد. تا آنکه روزى زلیخا بر سر راه ، روى مکان بلندى نشست . وقتى که یوسف با جمعیت کثیر و شکوه خاصى از آنجا مى گذشت ، زلیخا گفت :

((سبحان الذى جعل الملوک عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوکابطاعتهم ؛

پاک و منزه است خداوندى که پادشاهان را به خاطر معصیت و گناه ، بنده کرد و بنده ها را به خاطر اطاعت ، پادشاه نمود.))

حضرت یوسف علیه السلام که این صدا را از این پیرزن نابینا شنید، فرمود: تو کیستى ؟ او جواب داد:

من همان کسى هستم که لحظه اى تو را از یاد نبردم و همواره تو را خدمت مى کردم ، اینک به کیفر هواپرستى خود رسیده ام به طورى که گدایى مى کنم . نخستین زن مصر در شکوه و جلال بودم ، اینک به صورت خوارترین زنان مصر در آمده ام .

سوز دل زلیخا، یوسف علیه السلام را به گریه در آورد، در حال گریه پرسید: آیا هنوز چیزى از محبت من در قلبت هست ؟

زلیخا گفت :

آرى ، به خداى ابراهیم سوگند، یک نگاه کردن به صورتت از براى من بهتر از تمام دنیا است که پر از طلا و نقره باشد.

یوسف از کنار او رد شد. بعد براى او پیام فرستاد که ناراحت نباش ، اگر شوهر دارى ، تو را از مال دنیا بى نیاز مى کنم ، و اگر ندارى تو را همسر خود قرار مى دهم .

زلیخا وقتى این پیام را شنید گفت : پادشاه مرا مسخره مى کند، آن وقت که جوان بودم و زیبایى داشتم به من اعتنا نکرد، اینک که پیر و نابیناى درمانده شده ام با من ازدواج مى کند؟!!

ولى حضرت یوسف علیه السلام به عهد خود وفا کرد. دستور تشکیل ازدواج و عروسى داد. در شب عروسى ، دو رکعت نماز خواند و خدا را به اسم اعظمش یاد کرد. جوانى و زیبایى و بینایى زلیخا را به او باز گرداند. شب زفاف ، یوسف زلیخا را دوشیزه یافت . خداوند دو پسر به نامهاى ((افرائیم )) و ((منشاء)) از زلیخا به او داد. با هم مدتى (به قول بعضى سى و هفت سال ) زندگى کردند تا مرگ بین آنان جدایى افکند.(4)

آرى ، چوب خدا، دوا هم دارد. نباید گفت : ما که غرق شده ایم ، چه یک نى چه صد نى !

سایه حق بر سر بنده بود

عاقبت جوینده یابنده بود

گرنشینى بر سر کوى کسى

عاقبت بینى تو هم روى کسى

گر زچاهى برکنى چندى تو خاک

عاقبت اندر رسى بر آب پاک

از امام صادق علیه السلام نقل شده ؛ یوسف علیه السلام به زلیخا گفت : چرا در گذشته با من آنگونه رفتار کردى ؟ (و مى خواستى اسیر دام عشق تو شوم ) زلیخا گفت : ((چهره زیباى تو مرا به این کار وا داشت .))

یوسف علیه السلام فرمود: ((پس اگر تو پیامبر آخر الزمانبه نام محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را مى دیدى ؟ که در جمال و کمال از من زیباتر و سخاوتش از من بیشتر است چه مى کردى ؟

زلیخا گفت : ((راست گفتى ))

یوسف گفت : از کجا دانستى که من راست گفتم ؟

زلیخا گفت : ((هنگامى که نام محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را ذکر کردى ، محبت او در دلم جاى گرفت .))

در این هنگام خداوند به یوسف علیه السلام وحى کرد؛ ((زلیخا راست مى گوید، من به همین خاطر که او محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را دوست دارد، او را دوست دارم )) آنگاه خداوند به یوسف علیه السلام امر کرد که با زلیخا ازدواج کن .(5)





      

(( جدال درونی )) واقعیتی است که توضیح آن می تواند در همراهی بحث ما را یاری کند. جدال درونی از ویژگیهای انسان است . در حیوان چنین چیزی معنا ندارد. و از جدال مذکور گاه با تعبیر جدال عقل و نفس و گاه جدال اراده اخلاقی و هوای نفسانی یاد می کنند. به هر حال شکی نیست که یکی از خصوصیات انسان ، کشمکش و جدالی است که گاه میان (( من ))های او رخ می دهد به عنوان مثال کوشش برای پیروزی در امتحان از یک طرف و میل به راحت طلبی از جانب دیگر، زمینه جدال درونی روشنی را درون شخص به وجود می آورد. روشن است که در این جا یک (( من واقعی )) بیشتر وجود ندارد، بنابراین ، جدال مذکور را باید بین (( خود )) و (( خود )) دانست . این جدال در خارج از (( خود )) انسان نیست . دو نیرو در درون خود انسان است که با یکدیگر در جدالند. یکی می گوید تلاش بیشتر و دیگری می گوید رفع خستگی و راحتی تن . به هر حال ، در این نزاع هر طرف پیروز شود نتیجه ای متناسب با خود را در انسان به وجود می آورد. غلبه (( خود )) راحت طلب و در نتیجه شکست در امتحان ، موجب شرمندگی و پشیمانی شخص است و پیروزی (( خود )) اندیشه گر و کمال جو، احساس غرور و نشاط پیروزی را در پی دارد. همین جاست که انسان احساس می کند (( خود واقعی )) و (( من اصلی )) همان خود کمال جو و صلاح خواه است که تحت فرمان (( عقل )) است . (( من )) راحت طلب ، (( من )) واقعی نیست ، بلکه بیگانه ای است که می خواهد (( من )) اصیل را شکست دهد. این (( بیگانه )) را (( خود )) حیوانی می نامیم .
هر چند در ابتدا گفتیم جدال درونی بین (( خود )) و (( خود )) است ، ولی اینک نتیجه می گیریم که در واقع جدال بین (( خود واقعی )) و (( خود بیگانه )) است . پس جدال میان (( خود )) و (( ناخود )) است . از این رو تمام کشمکش های درونی انسان ، جنگ میان (( خود )) و (( ناخود )) اوست و همواره یکی از این دو (( غالب )) و دیگری (( مغلوب )) است :
فالهمها فجورها و تقویها * قد افلح من زکیها * و قد خاب من دسیها (6)
به گفته استاد شهید آیت الله مرتضی مطهری :
آن جا که میل های حیوانی پیروزند و حکومت مطلقه با آنهاست و روی عقل و اراده و فطرت انسانی پوشیده است و یکه تاز، شهوات و غضب ها است یعنی همان غرایزی که حیوانات دارند، آن جا (( خود )) اصلی انسان مغلوب شده ، فراموش شده ، گم شده ، باید رفت پیدایش کرد. آن انسانی که در وجود او جز حیوانیات - اموری که مشترکات حیوانی است - چیزی حکومت ندارد، در واقع (( خود )) واقعی را، (( من )) حقیقی را باخته :
((
قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم (7) ))
(
بگو زیان کردگان کسانی هستند که خودشان را باخته اند.)
خودش را در این قمار باخته ، بالاترین باختن ها. او خودش را فراموش کرده . آنچه که همیشه ، در یاد دارد و در نظرش مجسم است چیست ؟ چه چیزی بر فکرش حکومت می کند؟ پول ، شهوات ، ماءکولات ، مشروبات ، ملبوسات . جز اینها چیز دیگری بر وجودش حکومت نمی کند. پس آن (( خود )) کجا رفت ؟ فراموش شد. به جای (( خود ))، (( ناخود )) را (( خود )) می پندارد.
خودش فکر نمی کند که خودم را فراموش کرده ام . انسان هیچ گاه باور ندارد که خودش را فراموش کرده . (می گوید) من خودم را فراموش کرده ام ؟! من همیشه دم از خودم می زنم : این خودم هستم که این قدر پول دارم ، این خودم هستم که امروز چنین غذایی خوردم . قرآن می گوید خودت را گم کرده ای او (( خود )) تو نیست ، او یک چیز دیگر است ، او طفیلی (( خود )) توست ، نه (( خود )) اصیل تو.
و لا تکونوا کالذین نسوا الله فاءنسیهم انفسهم (8)
از کسان مباشید که خدا را فراموش کردند و خدا به عکس العمل این فراموشی - که قانون حق ، قانون عمل و عکس العمل است - (( خود )) آنها را از یادشان برده ، خودشان را فراموش کرده اند (9) .
نتیجه اینکه ، در نهاد ما یک (( خود واقعی )) بیشتر وجود ندارد. باید آن را یافت و از آن پاسداری کرد. چنان که قرآن نیز یادآور شده است که :
ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه (01)
خداوند برای یک نفر دو قلب را در درونش ننهاد.
این بخش از سخن نیازمند تفصیل بیشتری است که باید در جای دیگر پی گرفت . بیش از همه ، روی سخن به جانب پسران و دختران جوانی است که فرصت های خوبی را برای (( شکل گیری و شکل یابی شخصیت )) خویش به گونه ای دلخواه دارند. نفس آدمی ، هر چند بر اساس مفاد برخی رهنمودهای دینی همواره و حتی در سنین بالای عمر (( جوان )) است و همچنان نشاط دوران جوانی را برای دریافت و دست یابی به (( دنیا )) دارد اما همان گونه که از خود این احادیث بر می آید، این جوانی و نشاط در راستای افزون طلبی مادی است مگر آن دسته که (( خود واقعی )) آنان جایگاه خویش را یافته است و (( من ))های دیگر در آنان محکوم و مغلوب گشته اند (11) .
و پر واضح است جوان به (( عهد فطری )) خویش نزدیک تر است و (( خود اصیل )) و (( من واقعی )) او آلودگی و تعلقات مادی کمتری را به خود گرفته است و دوران نوجوانی و جوانی نقطه عطفی در زندگی شخص ، در خصوص دریافت های فکری و عملی او می باشد.
امیر المومنین (علیه السلام ) وصیت نامه ای مشروح به عنوان یک دستورالعمل جامع ، برای فرزند ارشد خویش ، امام حسن مجتبی (علیه السلام ) نوشته است . این وصیت نامه طولانی ، سرمایه ای بزرگ به شمار می آید، حاوی نکات و رهنمودهای بسیاری است که می تواند راهگشای کسانی باشد که برای (( بازیافتن خویش )) ارزشی درخور قائلند.
امیر مومنان (علیه السلام ) در برشماری عللی که حضرت را به نگارش این نامه برای فرزند نوجوان و یا جوان خویش وا داشته از جمله به این نکته اشاره دارد که نکند پیش از وصیت و رهنمودهای من ، درگیر هجوم خواسته ها و فتنه های دنیا گردی و چه بسا کار به دشواری گراید. آن گاه در شرح علت این نگرانی و یا پیش بینی احتمالی و نیز تحلیل و ارزیابی مثبت رهنمود مذکور برای فرزند خویش ، اضافه می فرماید:
و انما قلب الحدث کالارض الخالیه ما اءلقی فیها من کل شی ء الا قبلته ، فبادر بالادب قبل اءن یقسو قبلک و یشتغل لبک (21)
قلب نوجوان همانند زمین خالی از کشت است که هر بذری در آن ریخته شود می پذیرد، لذا پیش از آن که قلبت سخت و عقلت پر مشغله شود، به ادب خویش مبادرت کن





      

زندگی اجتماعی امروز در بسیاری از قسمت ها از صورت یک زندگی طبیعی و صحیح بیرون رفته، که یک نمونه آن کاهش شدید ازدواج، و روی آوردن جوانان به زندگی غیر طبیعی تجرّد است.
گفتیم کاهش ازدواج و توسعه تجرّد، قطع نظر از اثری که روی نسل بشر دارد، از نظر ایجاد یک نوع سیستم زندگی بدون احساس مسئولیّت و قطع پیوندهای اجتماعی، و بی تفاوتی در برابر رویدادهای اجتماعی که از آثار قطعی زندگی افراد مجرد است. یک فاجعه بزرگ برای جوامع بشری محسوب می گردد.
و اگر انحرافات اخلاقی را که از این رهگذر دامنگیر بسیاری از افراد مجرّد می شود به آن بیفزاییم اهمیّت این مشکل اجتماعی روشن تر خواهد شد.
اکنون به اتّفاق خواننده عزیز بررسی خود را روی عوامل اصلی این پدیده خطرناک اجتماعی دنبال کنیم:
بدون تردید این وضع نابسامان معلول یک یا دو علّت نیست ولی مسلّماً در میان عوامل اصلی چند عامل بیش از همه جلب توجّه می کند که یکی از آنها مسأله توسعه ارتباط های نامشروع است.
زیرا از یک طرف بر اثر سهولت این ارتباط ها، زن در نظر بسیاری از جوانان به صورت یک موجود مبتذل و کم ارزش، و حتی احیاناً رایگان ! درآمده است که به آسانی می توان به او دست یافت.
و به این ترتیب آن ارزش و اهمیّت و شخصیّتی را که در سابق در اجتماع داشت که برای وصول به او فداکاری زیادی لازم بود به کلی از دست داده، و دیگر یک موجود گرانبها و رؤیایی که نظر جوانان را به خود جلب کند نیست!
برهنگی روزافزون زنان، در دنیای امروز به این ابتذال کمک کرده، و اگر در آغاز عامل زودگذری برای جلب توجّه نظر هوسبازان باشد، سرانجام به ابتذال و از ارزش افتادن زن منتهی می گردد، و این درست عکس آن چیز است که این گونه زنان انتظار آن را داشتند!
به همین دلیل آن عشق های پاک و مقدّس و آتشینی که در گذشته به وجود می آمد، و سرآغاز یک پیوند زناشویی محکم می شد. در اجتماعات امروزی اثری از آن نیست زیرا همیشه انسان نسبت به چیزی عشق آتشین پیدا می کند که به آسانی در دسترس او قرار نگیرد، و معنا ندارد نسبت به یک موضوع مبتذل، و ارزان و رایگان عشق بورزد، آن هم یک عشق آتشین!
* * *
از طرف دیگر بسیاری از افراد بی بند و بار حساب می کنند چه دلیلی دارد که تنها برای دسترسی به یک زن زیر بار هزار گونه شرایط و مسئولیّت های ازدواج بروند، در حالی که بدون قبول هیچ یک از این شرایط و مسئولیّت ها دسترسی به افراد زیادی می توانند پیدا کنند؟!
و لذا این افراد چون به عواقب شوم بی بند و باری جنسی و اخلاقی آشنا نیستند و تنها به ازدواج، و زن از نظر اشباع غریزه جنسی می نگرند، اصولا تن به ازدواج و آن همه شرایط و مسئولیّت ها را یک کار احمقانه می دانند! و لذا همه یا قسمت عمده زندگی خود را به حال تجرّد می گذرانند.
با توجّه به حقایق بالا اثر امکان و سهولت ارتباط های نامشروع روی کاهش ازدواج کاملا روشن می گردد، و به همین جهت در جوامع غربی که این آزادی و بی بندوباری بیشتر است ازدواج کاهش بیشتری پیدا کرده، و اگر ازدواجی صورت می گیرد در سنین بالاست، و تازه این ازدواج ها هم به قدری سست و بی دوام است که غالباً به بهانه های کوچک و گاهی مضحک از هم گسسته می شود!

منبع:مشکلات جنسی جوانان(نوشته آیت العظمی مکارم شیرازی)





      

کاهش ازدواج، و عدم تمایل جوانان به زندگی زناشویی و روی آوردن به زندگی غیر طبیعی تجرّد، و یا صحیح تر چیزی که اصلا نمی توان نام آن را زندگی گذارد، فاجعه بزرگی است برای جهان انسانیّت که همراه دیگر آثار منفی زندگی ماشینی، دامنگیر انسان قرن ما شده است .
کاهش ازدواج تنها از این نظر فاجعه آور نیست که به انقراض یا کمبود نسل، می گراید، تا گفته شود فعلا - و شاید تا چندین سال دیگر - فکر ما از این جهت آسوده است، زیرا جهان انسانیّت با کمبود نفرات روبه رو نیست، بلکه شاید ازدیّاد جمعیّت در حال حاضر مایه نگرانی باشد (البتّه در کشورهای غیر صنعتی، و نه صنعتی که جمعیّت کاملا در آنها کنترل شده است)!
بلکه عیب این موضوع بیشتر از این نظر است که افراد مجرّد در واقع از نظر احساس مسئولیّت اجتماعی بسیار عقب هستند، آنها تقریباً به هیچ جامعه ای تعلّق ندارند و به افرادی می مانند که در یک فضای بیکران در حالت بیوزنی در میان کرات سرگردان باشند!
آنها ممکن است با کمترین چیزی پیوند خود را از آب و خاک خود بریده، فوراً به نقطه دیگری پرواز کنند، و یا در صورت ناراحتی با زندگی وداع گویند و از آن چشم بپوشند.
آمار انتحار و خودکشی ها به خوبی این واقعیّت را روشن می سازد زیرا طبق این آمار (خودکشی) در میان افراد مجرّد به درجات از افراد متأهّل بیشتر است.
فرار مغزها بیشتر در میان افراد مجرّد که هنوز پیوند زندگی زناشویی با اجتماع کشور خود برقرار نساخته اند دیده می شود.
بسیاری از جنایتکاران یا مجرّدند یا یک نوع زندگی شبیه به تجرّد دارند. در حقیقت زندگی زناشویی، انسان را از این که تنها متعلّق به خودش باشد، و هر آن اراده کرد هر نوع تصمیمی درباره خود و آینده خود بگیرد بیرون می برد، و بر اثر احساس مسئولیّت در برابر جامعه کوچکی که نامش خانواده است از هرگونه تصمیم خطرناک و غلط باز می دارد.
این عدم احساس مسئولیّت و فقدان پیوند اجتماعی آثار شوم دیگری هم دارد که مهمتر از همه به کار نبستن حدّاکثر نیروها و بسیج نکردن همه قدرت ها در پیشرفت زندگی است، چه این که برای اداره زندگی یک نفر آن هم یک نفر که هر طور بر او بگذرد غمی نیست. به کار بستن نیروی زیادی لازم نمی باشد!
همین موضوع است که زندگی مجردان را با رکود و تنبلی، و بی تفاوتی، در به دست آوردن امکانات زندگی، و به کار انداختن نبوغ خود، و بی اعتنایی نسبت به حفظ امکاناتی که به دست آورده اند، می آمیزد.
و نیز به همین دلیل است که بسیاری از کسانی که در حال تجرّد از اداره زندگی شخص خود عاجزند، و به صورت سربار اجتماع زندگی می کنند، و افرادی بی اراده و سست و ولنگار به حساب می آیند، به هنگام شروع زندگی زناشویی، افرادی مصمّم، جدّی، با اراده، پر تحرک و هوشیار از آب در می آیند اینها همه معجزه احساس مسئولیّت است!
و این که در منابع اسلامی می بینیم تأکید شده روزی به همراه همسر است نیز شاید اشاره به همین معنا باشد.
و از این نظر افراد مجرّد را می توان به چادرنشینان خانه بدوش تشبیه کرد که، هرگز کوششی برای عمران سرزمین هایی که موقتاً در آن زندگی دارند و به زودی از آن به جای دیگر کوچ می کنند، از خود نشان نمی دهند، و در برابر آن بی تفاوتند.
از نظر اخلاقی افراد مجرّد هرگز یک انسان کامل نخواهند بود، زیرا بسیاری از مفاهیم اخلاقی از قبیل وفا، گذشت، جوانمردی، عاطفه، محبّت، فداکاری و حق شناسی بیش از همه جا در محیط خانواده و زندگی مشترک همسران و فرزندان تحقّق می یابد و کسانی که از این زندگی دورند به این مفاهیم کمتر آشنایی دارند.
درست است که قبول مسئولیت زندگی مشترک زناشویی، انبوهی از مشکلات و مسئولیّت ها پیش پای انسان می گذارد، ولی مگر انسان بدون استقبال از مشکلات و مسئولیّت ها هرگز تکاملی پیدا می کند؟!
مسأله پاسخ به نیاز طبیعی جسم و روح، و واکنش های نامطلوب روانی و جسمی که بر اثر پاسخ نگفتن به این نیاز قطعی و مسلّم پیدا می شود خود داستان جداگانه ای دارد که باید جداگانه از آن سخن گفت.
با توجّه به این واقعیّات غیر قابل انکار، اگر گرایش به تجرّد و کاهش روزافزون ازدواج را یک فاجعه اجتماعی بنامیم به هیچ وجه اغراق نگفته ایم.
* * *
ولی از طرفی این سؤال پیش می آید که با این بن بست ها، و مشکلات طاقت فرسایی که جوانان در راه این وظیفه، طبیعی و اجتماعی دارند چه باید کرد؟ آیا با این زندگی ماشینی و آن همه عوارضش، با این توقّعات بیجا، با این اختلاف فکر پدران و مادران و جوانان، با این وضع تحصیلی و هفت خوان هایش! و با این وضع تهیّه کار و مشکلاتش، و با این بی اعتمادی افراد نسبت به یکدیگر باز می توان این وظیفه بزرگ و مقدّس را به موقع انجام داد؟
اینهاست که باید دقیقاً مورد بررسی قرار گیرد و بدون حل آنها، حل نهایی این معضله اجتماعی ممکن نیست.
نکته ای که لزوماً در این جا باید به آن توجّه شود این است که وضع نابسامان کنونی ازدواج و مشکلاتش در واقع چیزی است که خود ما، و اجتماع ما که آن هم هیچ مفهومی جز خود ما ندارد، به وجود آورده ایم.
از آسمان بر سر ما نباریده، از زیر زمین سر درنیاورده ماییم که بر اثر چشم و هم چشمی ها، ندانم کاری ها، پیش داوری های نادرست، محاسبات غلط، و گرفتاری در چنگال یک سلسله عادات و رسوم و تقالید کورکورانه زیان بخش، این بنا را نهاده ایم.
بنابراین اگر تصمیم بگیریم می توانیم این وضع را به هم بزنیم، و طرحی نو بیندازیم، طرحی که بر اساس واقعیّات و مفاهیم اصیل زندگی چیده شده باشد نه بر پایه اوهام و خیالات و تقالید غلط.
نه بن بستی در کار است، و نه معجزه ای لازم است، و نه کار به جای محالی کشیده است





      
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >